امام علی(علیه السلام) درباره راز فراموشی پیام غدیر به میثم تمام گفت: پیامبر ما در روز غدیرخم فرموند: خدایا! هر که را من مولایش بودم، على مولاى اوست، ولى جز اندکى که خداوند، نگاهشان داشت، آیا دیگران این کلام پیامبر را به دوش کشیدند؟!
امام علی(علیه السلام) سالها قبل، سرنوشت و سرگذشت میثم تمار را از زبان رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) شنیده بود، میثم هم از پیش، شیفته اهلبیت و علاقهمند به آن عترت پاک بود.
اما اولین برخورد حضورى و دیدار میثم با آن حضرت در دوران خلافت امام انجام گرفت، به دنبال همین برخورد و ملاقات بود که حضرت، تصمیم گرفت میثم را از صاحبش بخرد و سپس وى را آزاد کند، بالاخره با تصمیم آن حضرت، میثم به آزادى رسید.
به مناسبت 22 ذیالحجه سالروز شهادت «میثم تمار» نگاهی اجمالی به زندگانی این یار با وفای امیرالمؤمنین(علیه السلم) از کتاب «آشنایی با اسوهها» نوشته حجتالاسلام جواد محدثی میاندازیم که در ادامه میآید:
مزار میثم تمار در نزدیکی مسجد کوفه
در آن اولین ملاقات على(علیه السلام) با میثم چنین گفتوگویى انجام گرفت:
على(علیه السلام) پرسید: نامت چیست؟
- سالم.
- از رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که پدرت نام تو را «میثم» گذاشته است، به همان نام برگرد و کنیهات را «ابوسالم» قرار بده.
- خدا و رسول و امیرمؤمنان راست گفتند.
میثم، علم تفسیر قرآن را نزد على(علیه السلام) فراگرفت و از معارفى که از آن حضرت آموخته بود کتابى تدوین کرد که کتابش را پسرش از او روایت کرد، به همین جهت، میثم یکى از مؤلفان شیعه به حساب مىآید، صاحب سر امیرالمؤمنین بود و آن حضرت، وى را به طریق فهمیدن حوادثى که در آینده، اتفاق خواهد افتاد، آشنا کرده بود و میثم، گاهى برخى از آنها را براى مردم، بازگو مىکرد و مایه اعجاب دیگران مىشد.
*میثم و تنهایی امام على(علیه السلام)
میثم نقل مىکند: شبى از شبها مولایم امیرمؤمنان(علیه السلام) مرا با خود به صحراى بیرون کوفه برد تا اینکه به مسجد «جعفى» رسید. رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبیح، دستهایش را به دعا باز کرد و گفت: خدایا چگونه بخوانمت؟ در حالى که نافرمانى کردهام و چگونه نخوانمت؟ که تو را شناختهام و دلم خانه محبت تو است. دستى پر گناه و چشمى پر امید به سویت آوردهام و سپس. به سجده رفت و صورت بر خاک نهاده و صد بار گفت: «العفو! العفو!» برخاست و از آن مسجد بیرون رفت. من نیز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسیدیم. آنگاه پیش پاى من، خطى کشید و فرمود: مبادا که از این خط بگذرى!. . . و مرا همان جا گذاشت و خود رفت.
شبى تاریک بود. پیش خود گفتم: مولایم را چرا تنها گذاشتم؟! او دشمنان بسیارى دارد، اگر مسألهاى پیش آید، پیش خدا و پیامبر چه عذرى خواهم داشت؟ هر چند که برخلاف دستور اوست، ولى در پى او خواهم رفت تا ببینم چه مىشود.
رفتم و رفتم. . . تا او را برسر چاهى یافتم که سر در داخل چاه کرده و با چاه، سخن مىگوید.
حضور مرا حس کرد و پرسید: کیستى؟
- میثم.
- مگر به تو دستور ندادم که از آن خط، فراتر نیایى؟
- چرا، مولاى من، لیکن از دشمنان نسبت به جانت ترسیدم و دلم طاقت نیاورد.
آن گاه پرسید: از آنچه گفتم، چیزى هم شنیدى؟
گفتم: نه، مولاى من.
و حضرت، اشعارى را خطاب به من خواند (به این مضمون): در سینهام اسرارى است، که هرگاه فراخناى سینهام احساس تنگى مىکند، زمین را با دست، کنده و راز خویش را با زمین در میان مىگذارم!
*ماجرای عید غدیر و عدم درک پیام الهی
صالح - یکى از فرزندان میثم - نقل کرده است که: پدرم گفت: روزى در بازار بودم، «اصبغ بن نباته» یکى از یاران على(ع) نزد من آمد و با حالتى شگفتزده گفت: اى واى. . . میثم! از امیرمؤمنان سخنى دشوار و عجیب شنیدم.
گفتم: چه شنیدى؟
گفت: شنیدم که مىفرمود: «حدیث و سخن اهل بیت، بسیار سنگین و دشوار است و آن را جز فرشتهاى مقرب یا پیامبرى صاحب رسالت یا بنده مؤمنى که خداوند، دلش را براى ایمان آزموده است، توان تحملش را ندارد و به درک عمق آن نمىرسد».
فورى برخاسته، خدمت حضرت على(علیه السلام) رفتم و از او نسبت به کلامى که از «اصبغ» شنیده بودم، توضیح خواستم، حضرت، تبسمى کرد و فرمود: بنشین! اى میثم! آیا هر صاحب دانشى مىتواند هر علمى را حمل کند و بار آن را بکشد؟! خداوند وقتى به فرشتگان گفت که مىخواهم در زمین، جانشینى قرار دهم، فرشتگان گفتند: خدایا آیا کسى را در آن قرار مىدهى که فساد کند و خون بریزد؟ آن گاه با اشارهاى به داستان حضرت موسى و خضر و سوراخ کردن آن کشتى و کشتن آن غلام فرمود: پیامبر ما در روز غدیرخم دست مرا گرفت و فرمود: «خدایا! هر که را من مولایش بودم، على مولاى اوست»، ولى جز اندکى که خداوند، نگاهشان داشت، آیا دیگران این کلام پیامبر را به دوش کشیدند و فهمیده و عمل کردند؟ پس بشارت باد بر شما! که با آنچه از گفته پیامبر حمل کردید و به آن متعهد ماندید، خداوند به شما امتیازى بخشید که به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون پروا و گناه فضیلت ما و کار بزرگ و شان والاى ما را به مردم بازگویى کنید!
*درد و دل میثم با یک نخل
میثم، با خبرى که امام، به او داده بود، مىدانست که پس از شهادت مولا او را گرفته و بر شاخه نخل به دار خواهند کشید; حتى آن درخت را هم مىدانست.
گاهى هنگام عبور از کنار آن درخت، على(علیه السلام) به او مىفرمود: اى میثم! تو بعدها با این درخت، ماجراها خواهى داشت. . . این درخت خرما را به چهار قسمت، تقسیم کرده و تو را از قسمت چهارم به دار مىآویزند، از این رو، میثم، خیلى وقتها پیش درخت آمده و در کنارش نماز مىخواند و مىگفت: مبارکت باد اى نخل! مرا براى تو آفریدهاند و تو براى من روییدهاى و همواره به آن نخل نگاه مىکرد.
روزى که ابن زیاد، حاکم کوفه شد، هنگام ورود به شهر، پرچمش به شاخهاى از آن درخت نخل، گیر کرد و پاره شد. ابن زیاد از این پیش آمد، فال بد زد و دستور داد که آن را بریدند، نجارى آن را خرید و به چهار قسمت در آورد. میثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را بر چوب آن نخل، حک کن!
صالح مىگوید: نام پدرم را آن روز بر آن چوب، نوشتم. وقتى ابن زیاد، پدرم را به دار آویخت، پس از چند روز، چوبه دار را دیدم، همان قسمتى از آن نخل بود که نام پدرم را بر آن نوشته بودم!
منبع : فارس
فرم در حال بارگذاری ...